چه میخواهی
مرا از این که میبینی پریشان تر چه می خواهی
از این آتش به جز یک مشت خاکستر چه می خواهی
من از اوج نگاه تو به زیر پایت افتادم
بیا این اوج و این پرواز و این باور چه می خواهی
مرا بیخود به باران میبری با مستیه چشمت
بیا این چشمها این گونه های تر چه می خواهی
برای ادعای عشق اگر این سینه کافی نیست
بیا این تیغ و این شمشیر و این هم سر چه می خواهی
من آن فرهاد مسکینم که کوه بهر تو کندم
بگو شیرین ترین رو یا بگو دیگر چه می خواهی
تمام این غزل با خون رگهایم نثارت باد
بگو دیگر عزیز من بگو دیگر چه می خواهی

باغبانی پیرم ، که به غیر از گلها ، از همه دلگیرم ، کوله ام غرق
غم است ، آدم خوب کم است ، عده ای بی خردند ، عده ای کور و
کرند ، و گروهی پکرند، دلم از این همه بد
می گیرد ، و چه خوب است که آخر ، آدمی می میرد...
