می ماند و می ریزد

 به نسيمي همه ی راه به هم مي‌ريزد

كي دل سنگ تو را آه به هم مي‌ريزد

 

سنگ در بركه مي‌اندازم و مي‌‌پندارم

با همين سنگ زدن، ماه به هم مي‌ريزد

 

عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است

گاه مي‌ماند و ناگاه به هم مي‌ريزد

 

آنچه را عقل به يك عمر به دست آورده است

عشق يك لحظه كوتاه به هم مي‌ريزد

 

آه، يك روز همين آه تو را مي‌گيرد

گاه يك كوه به يك كاه به هم مي‌ريزد

 

 

من همیشه از آغاز خواندم و تو از پایان

اما دریغ

چه فرقی می کند٬ درد را از کدام سو بخوانی؟؟؟

مرگ من تماشائیست

چنان دل كندم از دنيا كه شكلم شكل تنهاييست

ببين مرگ مرا در خويش كه مرگ من تماشاييست

مرا در اوج ميخواهي تماشا كن ، تماشا كن

دروغ اين بودم از ديروز مرا امروز حاشا كن

در اين دنيا كه حتي ابر نمي گريد به حال ما

همه از من گريزانند تو هم بگذر از اين تنها

فقط اسمي به جا مانده از آنچه بودم و هستم

دلم چون دفترم خالي قلم خشكيده در دستم

گره افتاده در كارم به خود كرده گرفتارم

به جز در خود فرو رفتن چه راهي پيش رو دارم

رفيقان يك به يك رفتند مرا با خود رها كردند

همه خود درد من بودند گمان كردند كه هم دردند

شگفتا از عزيزاني كه هم آواز من بودند

به سوي اوج ويراني پل پرواز من بودند

(اردلان سرفراز)

 

 

قاب استخوانی

استخوان های تنم را بر می دارم

و از آن قابی می سازم 

روی دیوار تنهایی خویش

که در آن تصویری نباشد

حتی از من

حتی از تو

تا تو وسعت تنهایی مرا دریابی

نمی دانی که چقدر تنهایی من بزرگ است

نمی دانی....

 

 

این روزها

تمام شعر های جهان مرا به وجد می آورد

شعرهای تنهایی

شعرهای دلگیری

شعرهایی از شکست

این روزها فقط دلم شعر می خواهد

شعری که هر بار خواندنش خُردترم کند

تا نابودی

فقط به دنبال صدا می گردم